یه خاطره ی مشترک (البته بعد از امتحانات میشه مشترک.)
دم آید که بود که یک آخر هفته هفته ای با روز تعطیل بر باد رفته
در ساعتی از ظهر و هوا سخت گرم اخلاق همه به جز یکی بود نرم
یادم هست که در سردی صبح هم تند بود صبح هم همان حرف همیشگی نیرو
فشار و پوند بود
.... ادامه مطلب
آن روز نحس اوضاع اما فرق داشت از حادثه ی در پیش گوییچشمانش برق داشت
چنان نقض شد این سخن با بلند های و هوی که ز گهواره تا گور دانش بجوی
چه خوش گفت نقض کننده ی پاکزاد که در این روز سوالی را جواب، من
نخواهم داد
پس رفع گشت همه مشکلات از رنجی که به جان برداشت چون جوابی که نیست را سوالی
من نخواهم داشت
هنوز اما مردمانی را شاد یافتم با مهربانی های قدیمش چه
خیالها من بافتم
دیدم آنانی که پشتک می زدند وارون از خواندن مریام و جناب
بیرجانسون
ما نیز گرچه ناخوانده اما بودیم راضی با خواندن جزوه و ولگردی و بودن
پی بازی
در لحظه ی آغاز تکرارشد این سخن که جوابی نیست ای تو در این 115 ساعت وقت، گر سوال
کردی، شده ای حذف، برو
گرچه با دیدن آن سوالات زیاد کمی هنگیدم اما با دیدن وقت 4-5 روزه، روزنه ی
امیدی دیدم
چرتی زدیم، بیدار شدیم و کمی تجزیه اش را تحلیل کردیم با اعلام 30دقیقه وقت دیدیم که به
دور خود می گردیم
در این حال و در این گردش گردن و دنیا چه ها ما دیدیم گرچه نخواستیم ولی از اینور و آنور چه
سخنها که شنیدیم
یکی چشم بربسته و دست بر پیشانی و خواب دیگری دست در سر و گریان و خراب
یکی فرو رفته در فکر و بگذاشته قلم در دهان دیگری می چرخاند سر و چشم و هی
می گوید ای فلان
خلاصه تمام گشت و برداشته شد آن بار 1200پوندیه سنگین تحویل داده شد برگه هایی
سفید و گاه رنگین
تمام شد و حسی در خود یافتیم، حس شیرین از آن حس دیرین تا راحت شدن
های زیرین
از آن حس فریب خوردن های بیچاره ابلیس از آن حسها، از آنها در بهداشت
سرویس
تمام شد اما نمیدانم پس از آن، من چه خواهم شد نمی خواهم بدانم آن کوزه گر،چه
میسازد با این سر که پر زخاکم شد
گرچه در آخر ترم خواهد آمد صدای جیک و جیک اما این بود خاطره ی مشترک از ما و
استاتیک
تقدیم به تمام کسانی که آن 115 ساعت(طبق آمارهای بانک مرکزی) را چه در حال نوشتن، در حال خواب، رقص کردن، تقویت چشم، گفتن فلان، پرسیدن سوال و حتی جواب ندادن سوال یا هر جور دیگر گذراندند...