عاشقش بودم عاشقم نبود.وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود.حالا می فهمم که چرا اول قصه ها می گن:یکی بود یکی نبود!
این داستان زندگی ماست...همیشه همین بوده...یکی بود یکی نبود...
برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان باهم بودن و باهم ساختن نمی گنجد؟و برای بودن یکی باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود که یکی بود دیگری هم بود...همه باهم بودند.
وما اسیر این قصه کهن برای بودن یکی. یکی را نیست می کنیم.از دارایی از آبرو از هستی...
انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست.انگار که هیچ کس نمی داند جز ما.و هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم:"هنر بودن یکی و نبودن دیگری"
واقعا جالب بود تا بحال به این فکر نکرده بودم که چرا همیشه میگن یکی بود یکی نبود!تعبیر زیبایی کرده بودین
خواهش میکنم عزیزم:)!
ولی واقعا چه بده که!...