عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی به
پایان میرسد.
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیروئی از داخل می شکند، یک زندگی آغاز می شود
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی،
پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
“عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم
“سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلبت حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه.
کنار پنجره ایستاده بودم و به آسمان آبی نگاه میکردم. لحظه ای چشم به کسی افتاد که جلوی در خانه ام نشسته بود. در خانه را باز کردم و رفتم پیشش کنارش نشستم.
از او پرسیدم اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ چرا اینجا نشستی؟ اما جوابی نداد به من نگاه کرد و آهی بی صدا کشید.
گفتم شاید خسته است و نمی تواند حرف بزند. او را با خودم به داخل خانه بردم. خواستم کنارش بشینم که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم کسی پشت در بود با چشمانی که از سیل اشک قرمز شده بود. بی آنکه حرفی بزنم خود گفت دوستم سکوت اینجاست؟
خود را کنار کشیدم وارد خانه شد. لحظه ای کنار دوستش نشست و کمی اشک ریخت. ناگهان از جا برخاست و گفت وای غم جا ماند.
به طرف در رفت در را باز کرد و کس دیگر را به داخل آورد. صورت گرفته و عبوسی داشت. آن سه در کنار هم نشستند.
بعد از مدتی صبرم به پایان رسید گفتم شما کیستید از کجایید؟
آنها بی آنکه حرفی بزنند به قاب عکس خالی یارم که روی طاقچه بود اشاره کردند. نگاهم که به آن افتاد سکوت عجیبی تمام وجودم را گرفت اشک در چشمانم حلقه زد و غم صورتم را پوشاند. در حال خود بودم ولی وقتی به خود آمدم آن سه دوست را نیافتم. فهمیدم عاشق شده ام و آنها نشانه هایش بودند. سکوت، اشک و غم.!!!!!!
من عاشق اون دیالوگم که پدر ژپتو به پینوکیو میگه:
پینوکیو...
چوبی بمان! آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست
سلام به همه دوستای عصبی،خسته،حذف شده و بعضی هم بیخیال
برای تعویض روحیتون عبارت ru/mov0001.swf را در قسمت جست وجوی گوگل بنویسید و دکمه I am feeling lucky رو بزنید.البته باید از فیلترشکن استفاده شود.
هیچ انتظاری از کسی ندارم !
واین نشان دهنده ی قدرت من نیست . . .
مسئله خستگی از اعتماد های شکسته ست. . .
بچه ها چرا اینطوری شده نحوه انتخاب استادا دیگه نه مقاومت نه دینامیک با طبرسا نداریم
واقعا این علی آباد هر روز داره پس رفت می کنه من که خیلی ناراحتم
راستی یه کی بگه درسایی که باید برداریم این ترم کدوماست
اخه من چارتم رو گم کردم مرسی
در ضمن حتما سر بزنید به سایت دانشگاه درس های ارائه شده رو زده
اندیشه 2 که واقعا سخته 2 تا ماله عمران یکی اون قورتخوار یکیش
معلوم نیست کاش سیدی باشه ..........
با عرض سلام و تبریک به مناسبت عید سعید فطر
امیدوارم از تمامی لحظات این ماه پر برکت استفاده کرده باشید
.
.
بعد از دو هفته بی خبری از وبلاگ امروز بهش سر زدم که ...........
متاسفانه خبر دار شدم ...............
که باید حتما جواب داده بشه
.
.
.
تنها مدیر وبلاگ من هستم فقط و فقط .......
اگر قبول ندارید به طور فنی توجیه می کنم تنها یک نفر مدیر سایت
پس کسی نه می تونه نظراتت رو تایید کنه یا از نویسندگی حذف
فقط مدیر میتونه که جای تعجب داره چرا هنوزاسم همه تو نویسنده ها
هست پس کسی حذف نشده
در مورد نظرات من به همه دسترسی دارم اما اگر خودم جای کسی
تایید کنم و جواب بدم با IP سیستم خودم ثبت میشه که طی بررسی
انجام دادم من IP خودم رو در نظراتت هیچ کس پیدا نکردم همه می تونن
بررسی کنن تا قانع بشن من نامرد و خیانت کار نیستم
.
.
در مورد مزاحم های علی آبادی که گریبان گیر 2تا از خانم های کلاس شده
واقعا کار زشت کثیف و ...... بوده و هر کی این کار رو کرده ادم .... بوده
البته در مورد این قضیه یه اتفاق عجیبی افتاد و به طور شگفت اوری
یکی از این خانوم ها من رو محکوم کرده که شمارشو دادم
واقعا جای تاسف داره از یه هم کلاسی چنین تهمت بزرگی بشنوی
.
.
.
.
آرزوی سلامتی شاد کامی و روز های خوبی دارم برای تمامی همکلاسی های گلم
به زودی می بینمتون دلم برای تک تک تون تنگ شده
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... بیخود میکنی تو و هفت جد آبادت، خجالت نمیکشی؟
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحشهای مرد عصبی شود و عکسالعملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:
خیلی عذر میخوام فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ...
همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...!
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما این قدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها، متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی! ما نیستیم.»
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.