وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

مهندسی عمران از جمله رشته‌هایی است که بیانگر کاربرد علم در ایجاد سازندگی و عمران است. یعنی هرچیزی که به آبادی کشور باز می‌گردد
وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

مهندسی عمران از جمله رشته‌هایی است که بیانگر کاربرد علم در ایجاد سازندگی و عمران است. یعنی هرچیزی که به آبادی کشور باز می‌گردد

طنز پسرانه......

اگرپسری بر ضد دخترها حرفی زد بدونید ...
 

اگرپسری بر ضد دخترها حرفی زد بدونید

ازهمه بیشتر دنبال دخترهاست و براشون له له میزنه!!

حکایتش حکایت همون گربه هست که دستش به گوشت نمیرسید می گفت پیف پیف بو می ده!


تا حالا صد تا دخترسر کارش گذاشتند و حالشو گرفتند !


تا حالا هر چی التماس کرده دخترای ناز ایرونی که سهله یه وزغ ماده هم تحویلشون نگرفته!!


توی دانشگاه نمره های ماکزیمم دخترا رو دیده و برای اینکه کسی نفهمه آی کیوش در حد کلوخه مجبوره بشینه برای دخترا حرف در بیاره


تو خونه همش به خاطر شلخته بودنش (مخصوصا موها و دماغ ) و تمیزی و خوشتیپی خواهرش مدام زدند تو سرش


از اینکه با صد نوع مدل موی مختلف و خط ریشای عجیب غریب نمیتونه قیافه مثل اژدهاشویه کم شبیه آدما بکنه به دخترای ایرونی که با آرایش زیباتر میشند حسودی می کنه


می بینه یک نفر تو دنیا پیدا نمیشه که فقط یه بار منتشو بکشه و باید یه عمر ناز کش باشه


می بینه خیلی از مردا و پسرای اطرافش (وحتی خودش) حاضرند با اشاره یه خانم همه چی شونو فدا کنند اون وقته که یه جاش به شدت میسوزه   

قابل توجه دانشجویان متقاضی خوابگاه

 

دانشجویان محترم جهت ثبت نام در پانسونها ازتاریخ 22/5/90لغایت 31/5/90 می توانند اقدام نمایند.

لذا دانشجویان محترم ضمن ثبت نام اجاره بهای نیمسال را آماده نمایندو به دلیل اینکه قرارداد با پانسونها به مدت یکسال می باشد دانشجویان  عزیز در هر شرایطی باید اجاره بهای نیم سال دوم را نیز پرداخت نمایند 

 

منبع:سایت دانشگاه

پسرک خوش شانس

پسرک خوش شانس

 

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی غذا میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

 

تفسیر برخی از رشته های دانشگاهی ! (طنز اتم !)

۱-رشته تغذیه:

رشته ای که اشتباهاً جزو رشته های دانشگاهی اومده. آینده شغلی بسیار تیره و تیریکی دارند. در بهترین حالت و در صورتی که شهرداری به فارغ التحصیلان این
رشته مجوز بدهد میتوانند اقدام به باز کردن ساندویچ فروشی کنند! ضمناً
دانشجویان فوق لیسانس هم میتونند
Fast Food
بزنند.از بزرگترین دستاورد های
علمی این رشته در سالهای اخیر کشف فرمول سس هزار جزیره بوده است! از جمله
دروس این رشته: ۱
-هات داگ۲ – سوسیس کاربردی۳- انسان و کالباس و….
میباشد! از بزرگان این علم هم میتوان به اکبر کثیف (ساندویچ فروشی اکبر کثافت) اشاره کرد.

ادامه مطلب ...

تنهایی من.....

 در پس تنهایی من , تنهایی دورتر  و دست نیافتنی تری وجود دارد .
کسی که ساکن آنجاست , تنهایی مرا بس پر ازدحام می پندارد ؛

 و سکوت مرا لبریز از فریاد و غوغا می بیند .


و من , که هنوز نا آرام وسرگردانم  , چگونه به آن تنهایی مطلق توانم رسید ؟
نغمه های آن دیار , در گوشم طنین افکن است .
و سایه ی تاریک آن ,  راه را از برابر دیدگانم پنهان میکند .
پس چگونه به سوی آن تنهایی آسمانی راه برم ؟
در پس این دره ها وبلندی ها , جنگل عشق و شیدایی است .

کسی که ساکن آنجاست , خاموشی مرا تندبادی سهمگین می شمارد ,

و دلدادگان آن دیار، شیفتگی مرا  فریبی بیش نمی دانند .

من که هنوز نا آرام و سرگردانم , چگونه بدان جنگل مقدس خواهم رسید ؟
من که هنوز طعم خون در دهان دارم , چگونه آن تنهایی روحانی را درک توانم کرد ؟

من در پس این خویشتن در بند , خویشتنی آزاده دارم ,
که در نظر او , رؤیاهایم  " نبردی در تاریکی " است .

من که نوباوه ای خوار و زبونم , چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد کنم ؟
آری , پیش از قربانی کردن تمامی خویشتن های در بند خود ,
یا پیش از آن که تمامی مردمان , آزاده و رها گردند ،
من چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد توانم کرد ؟
آری , چگونه برگ هایم به نوازش باد , ترانه ی پر کشیدن توانند سرود ,
بی آنکه ریشه هایم در ژرفای تاریکی زمین , فرو روند ؟
و چگونه عقاب جانم در برابر خورشید بال و پر تواند گشود ,
اگر لانه ای را که به عرق جبین بنا نهاده , برای جوجه ها بر جای ننهد ؟

جبران خلیل جبران

و خدایی که در این نزدیکی است...

مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن.

یک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنید.

فریاد بر آورد:خدایا با من حرف بزن،آذرخش در آسمان غرید.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم.

ستاره ای درخشید.

اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده.نوزادی متولد شد.

اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد :

خدایا لمسم کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.

امان از دل نازک مردان

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.

زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

ادامه مطلب ...

مشتری فقیر

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

ماجرای اتوبوس و من و ...

    • وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم… پیرمرد با کتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها  گره کرده! خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن! ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!  
    • ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!  
    • ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟  
    • ـ خب پیرمرده ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه !  
    • ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیا کجا رفته؟!…  
    • سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد! بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…  
    • به ایستگاه نزدیک می شدیم و پیرمرد میخواست پیاده شود دستش را داخل جیبش برد و پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت و گفت : دخترم این چند تومنیه؟!  
    • بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد… 

حرف شیوانا به پسر عاشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد... شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است ! شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟ شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟ شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟!  تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی

مــعــمــای حبه قند

نابغه ها! جواب رو نخونین ببینین میتونین جواب بدین. نکته ی انحرافی هم نداره. 
 سوال: 10 
 تا جعبه قند داریم. هر جعبه از 1000 حبه قند تشکیل شده. وزن هر حبه قند 10 گرمه. این وضعیت تو همه جعبه ها همین طوریه ولی فقط یکی از جعبه ها حبه هایی با وزن 9 گرم داره. یه ترازو داریم که یه بار مصرفه. یعنی فقط میشه یه بار با اون وزن کرد و بعد از اون دیگه از کار می افته. می خوایم با استفاده از این ترازو و تنها با یک بار وزن بفهمیم کدوم جعبه وزن کمتری داره. 
 حالا چیکار کنیم؟ 
 
در ادامه مطلب بخوانید ........ 
ادامه مطلب ...

آدمهای ساده را دوست دارم.

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

 همان ها که برای همه لبخند دارند.

 همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.

 آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛

 عمرشان کوتاه است.

بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا

 زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

چون

بوی ناب  آدم می دهند .