وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

مهندسی عمران از جمله رشته‌هایی است که بیانگر کاربرد علم در ایجاد سازندگی و عمران است. یعنی هرچیزی که به آبادی کشور باز می‌گردد
وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

وبلاگ دانشجویان عمران دانشگاه گلستان

مهندسی عمران از جمله رشته‌هایی است که بیانگر کاربرد علم در ایجاد سازندگی و عمران است. یعنی هرچیزی که به آبادی کشور باز می‌گردد

تفسیر برخی از رشته های دانشگاهی ! (طنز اتم !)

۱-رشته تغذیه:

رشته ای که اشتباهاً جزو رشته های دانشگاهی اومده. آینده شغلی بسیار تیره و تیریکی دارند. در بهترین حالت و در صورتی که شهرداری به فارغ التحصیلان این
رشته مجوز بدهد میتوانند اقدام به باز کردن ساندویچ فروشی کنند! ضمناً
دانشجویان فوق لیسانس هم میتونند
Fast Food
بزنند.از بزرگترین دستاورد های
علمی این رشته در سالهای اخیر کشف فرمول سس هزار جزیره بوده است! از جمله
دروس این رشته: ۱
-هات داگ۲ – سوسیس کاربردی۳- انسان و کالباس و….
میباشد! از بزرگان این علم هم میتوان به اکبر کثیف (ساندویچ فروشی اکبر کثافت) اشاره کرد.

ادامه مطلب ...

تنهایی من.....

 در پس تنهایی من , تنهایی دورتر  و دست نیافتنی تری وجود دارد .
کسی که ساکن آنجاست , تنهایی مرا بس پر ازدحام می پندارد ؛

 و سکوت مرا لبریز از فریاد و غوغا می بیند .


و من , که هنوز نا آرام وسرگردانم  , چگونه به آن تنهایی مطلق توانم رسید ؟
نغمه های آن دیار , در گوشم طنین افکن است .
و سایه ی تاریک آن ,  راه را از برابر دیدگانم پنهان میکند .
پس چگونه به سوی آن تنهایی آسمانی راه برم ؟
در پس این دره ها وبلندی ها , جنگل عشق و شیدایی است .

کسی که ساکن آنجاست , خاموشی مرا تندبادی سهمگین می شمارد ,

و دلدادگان آن دیار، شیفتگی مرا  فریبی بیش نمی دانند .

من که هنوز نا آرام و سرگردانم , چگونه بدان جنگل مقدس خواهم رسید ؟
من که هنوز طعم خون در دهان دارم , چگونه آن تنهایی روحانی را درک توانم کرد ؟

من در پس این خویشتن در بند , خویشتنی آزاده دارم ,
که در نظر او , رؤیاهایم  " نبردی در تاریکی " است .

من که نوباوه ای خوار و زبونم , چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد کنم ؟
آری , پیش از قربانی کردن تمامی خویشتن های در بند خود ,
یا پیش از آن که تمامی مردمان , آزاده و رها گردند ،
من چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد توانم کرد ؟
آری , چگونه برگ هایم به نوازش باد , ترانه ی پر کشیدن توانند سرود ,
بی آنکه ریشه هایم در ژرفای تاریکی زمین , فرو روند ؟
و چگونه عقاب جانم در برابر خورشید بال و پر تواند گشود ,
اگر لانه ای را که به عرق جبین بنا نهاده , برای جوجه ها بر جای ننهد ؟

جبران خلیل جبران

و خدایی که در این نزدیکی است...

مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن.

یک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنید.

فریاد بر آورد:خدایا با من حرف بزن،آذرخش در آسمان غرید.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار تو را ببینم.

ستاره ای درخشید.

اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده.نوزادی متولد شد.

اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد :

خدایا لمسم کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.

مشتری فقیر

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.

ماجرای اتوبوس و من و ...

    • وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم… پیرمرد با کتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها  گره کرده! خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن! ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!  
    • ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!  
    • ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟  
    • ـ خب پیرمرده ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه !  
    • ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیا کجا رفته؟!…  
    • سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد! بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…  
    • به ایستگاه نزدیک می شدیم و پیرمرد میخواست پیاده شود دستش را داخل جیبش برد و پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت و گفت : دخترم این چند تومنیه؟!  
    • بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد… 

حرف شیوانا به پسر عاشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد... شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است ! شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟ شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟ شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟!  تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی

مــعــمــای حبه قند

نابغه ها! جواب رو نخونین ببینین میتونین جواب بدین. نکته ی انحرافی هم نداره. 
 سوال: 10 
 تا جعبه قند داریم. هر جعبه از 1000 حبه قند تشکیل شده. وزن هر حبه قند 10 گرمه. این وضعیت تو همه جعبه ها همین طوریه ولی فقط یکی از جعبه ها حبه هایی با وزن 9 گرم داره. یه ترازو داریم که یه بار مصرفه. یعنی فقط میشه یه بار با اون وزن کرد و بعد از اون دیگه از کار می افته. می خوایم با استفاده از این ترازو و تنها با یک بار وزن بفهمیم کدوم جعبه وزن کمتری داره. 
 حالا چیکار کنیم؟ 
 
در ادامه مطلب بخوانید ........ 
ادامه مطلب ...

آدمهای ساده را دوست دارم.

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

 همان ها که برای همه لبخند دارند.

 همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.

 آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛

 عمرشان کوتاه است.

بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا

 زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

چون

بوی ناب  آدم می دهند .

خدا و بنده

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.


بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.



خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.


بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.



خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان


بنده: خدایا سه رکعت زیاد است



خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان


بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟



خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله


بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!



خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله


بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم



خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد



خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ، اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست


ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!



خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟



خدا:
او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.

خدا و بنده

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.


بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.



خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.


بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.


ادامه مطلب ...

بچه ناف تهرون کیه؟

انسان های زیادی وجود دارن که ادعا می کنن بچه ناف تهرونن، ولی هنوز هیچ کس دقیقن نمی دونه ناف تهرون کجاست و این نقطه همچنان نا معلوم مونده. توی این پستم قصد دارم با موشکافی دقیق، ناف تهرون رو مشخص کنم و بررسی کنم که چه کسایی واقعن بچه ناف تهرونن!  ................................. 

 

 

اگه نقشه ی تهران رو 90 درجه در جهت عقربه های ساعت بچرخونیم و با دقت نگاش کنیم می بینیم که شبیه بدن یه خانم با حجاب می شه که خیلی راحت قابل تشخیصه! اگه نمی تونید تشخیص بدید من برای راحتیتون این کارو کردم که می تونید ببینید:

 

                                        

 

حالا که متوجه شدید تهران شبیه بدن یه انسانه بهتره بریم سراغ ناف این انسان! همونجور که در تصویرم مشاهده می کنید ناف تهران دقیقن مشخص شده و اونجا هم جایی نیست جز میدون ولیعصر! و باید گفت که بلاخره تونستیم ناف تهرون رو پیدا کنیم! جایی که هزاران سال بود کشف نشده باقی مونده بود، همون میدون ولیعصره و کسایی که ادعا می کنن بچه ناف تهرونن باید اصلیتشون مال اینجا باشه! حالا می ریم از مردم اون قسمت می پرسیم تا بفهمیم دقیقن چه کسی بچه ناف تهرونه و این فرد رو پیدا کنیم! 

 

حتما در ادامه مطلب بخوانید ................. 

 

ادامه مطلب ...